خانواده چیست؟

ساخت وبلاگ

عنوان این پست قرار بود !good kisser باشه، قرار بود درباره‌ی احوال خوب بنویسم،درباره‌ی حس خوشبختی و عشق و اینا و البته درس شاید، الان دیگه فاز عوض شد.

یه چند وقتیه خیلی این قضیه تو ذهنمه که «دوست داشتن‌های مشروط» چقدر میتونن باطل باشن. مشروط به هرچیزی. هر عشقی که اجباری توش باشه، هر عشقی که تماماً با دل نرفتی طرفش و مجبور بودی. یه حسی که نواده‌ی یه آخـ×ـود به خدا میتونه داشته باشه. حسی که توی خانواده هست لاجرم. وقتی تو توی یه خانواده‌ای متولد میشی، صرفا بخاطر اینکه بچه‌شونی دوست داشته میشی. از همون لحظه که به دنیا میای با اینکه ۱۰۰٪ بی‌فایده‌ای و هیچگونه برتری شخصیتی یا نقطه‌ی ممتازی در وجودت نداری و فقط یه چیز فسقلیِ شاید بامزه‌ای. طی سال‌های بعد هم به همون دلیلِ فرزند بودن دوست داشته میشی حتی اگر هیچگونه موفقیتی نداشته باشی تو زندگیت و فقط یه انگل مصرف‌کننده باشی. خیلی وقته فکر می‌کنم به این قضیه؟ چرا خب؟ آیا واقعا با ارزشه این؟ ما والدینمونو چرا دوست داریم؟ نمیشه گفت واسه زحمتی که برامون میکشن، چون خواهر یا برادرمونم دوست داریم بدون اینکه زحمتی بکشن واسمون. اینم دلیلش همونه احتمالا، همین قضیه‌ی دوست داشتن صرفا بخاطر ارتباط خونی.

امشب فکر کردم گاهی چقد بیشتر از محبت دیدن توی خونواده، دلمون میشکنه بابت یسری رفتارا که هیچی هم نمیتونی بگی در مقابلشون. من خودمم رفتار بد کم نداشتم، که عذاب وجدانشون هربار نابودم میکنه. مثلا وقتی مامانم جارو میزنه یا کار میکنه با وجود کمردردش و من همون لحظاتو دارم کـ×ـس×چرخ میزنم تو اینترنت. یا یبار که توی بیمارستان یادمه سر نوبت ایستاده بودیم و مامانم یچیزی گفت و من یجوری برخورد کردم با خنده و «وا مامان!!» گفتن، انگار یه چیز ابلهانه شنیده باشم و بلندم میگفتم و بقیه هم میشنیدن و مامانم خیلی آروم گفت: آروم و ... هروقت یادم میاد این قضیه دلم میخواد برم زیر گل فقط. 

ولی تلاشمو همیشه خیلی کردم که باعث آزارشون نشم، ولی خواسته یا ناخواسته خودم توی خونه خیلی اذیت میشم.

یادمه یه‌یار بچه که بودم با برادرم دعوام شد و گفت هیشکی تو رو دوست نداره! هنوزم که یادم میاد گرذیه‌م میگیره. از حالی که خودم پیدا کردم گریه‌م میگیره. یادم میاد زدم زیر گریه با اینکه پنج سال از اون بزرگتر بودم! تا اینکه مامانم اومد و گفت بچه‌س یچیزی میگه چرا باور میکنی و اینا.

میخوام بگم الانم ازین حرفا میزنن بهم، یه عالمه غم و غصه میریزه تو دلم انگار. امشب داشتم یا لباسای قدیمی‌م یچیز جدید درست میکردم و آستینای یه پیرهن قدیمی رو قیچی کردم و دوختم به یه سارافونی، بعد مامانم اومد و دید گفت این چه وضعیه و خرابکاری میکنی و هیچوقت نتونستی یه کار درست بکنی و اینا. و به حدی غمگین شدم من از این حرف، که لباسه که تا لحظه‌ی قبلش داشتم باهاش حال میکردم یهو به نظرم یه چیز مزخرف و ابلهانه اومد. انگار یهو تمام عدم موفقیت‌های زندگیم اومد جلو چشمم و چقدر بیچاره و بدبخت دیدم خودمو. اینجوری که همه به یه جایی رسیدن جز من. همه موفقن، همه افتخاری دارن واسه خودشون، زندگی‌ای دارن، جز من. اولین فکری هم که اینجور وقتا از ذهنم میگذره اینه که منفعل منفعل و بدبخت بدبخت بشم تا بفهمن هیچ‌کار درستی نکردن ینی چی! ولی بعد دیدم این زندگی خودمه! دوسش دارم میخوامش. میخوام برم من از اینجا. هیچ عشقی اینجا نیست تو این خونه انگار. دلم چقد واسه بچگیم تنگه که احمقانه فکر میکردم همه‌چی اوکیه و ما چقد خوشحال و خوشبختیم! قبلنم گفتم اینو. فقط بعضی وقتا خوشبختی انگار. جو حاکم توی خونه بدخلقی و ایناس. و من فقط میخوام برم راحت شم دیگه. باید بخونم که سال دیگه با رشته‌ی مورد علاقه‌م برم. نمیخوامم برم بینل‌ملل و اونقد خرج لازم بشم. میخوام برم دانشگاه شیراز. میتونم مگه نه؟ 

• دیروز داشت میگفت فلانی ترازش ۷۷۰۰شده، تقلب کرده به نظرم و اینا، دارم فکر میکنم من با تقلبم ۷۷۰۰نمیتونم بشم...

The...
ما را در سایت The دنبال می کنید

برچسب : خانواده چیست؟,خانواده چيست,مدیریت خانواده چیست, نویسنده : cthesh0 بازدید : 11 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 22:55